اشک از چشم ترم افتاددستم بسته بود..
اشك از چشم ترم افتاد دستم بسته بود
پيش چشمم همسرم افتاد دستم بسته بود
صبر كردم صبر كردم صبر كردم وا نشد
آتش كين در حرم افتاد دستم بسته بود
قهرمان جنگ ها بودم، اگر در كوچه ها
پيش مردم پيكرم افتاد دستم بسته بود
كينه ها كه گُر بگير زود دعوا مى شود
ياد فتح خيبرم افتاد دستم بسته بود
خنجرش را از شيار در فرو مى كرد هِى
پشت در نيلوفرم افتاد دستم بسته بود
فاطمه بار سفر تا عرش اعلاى من است
با قلافى شَه پرم افتاد دستم بسته بود
يك نفر با چهل نفر درگير شد تا عاقبت
زير پاها لشكرم افتاد دستم بسته بود
چه بساطى شد! خدا را شكر سلمان زنده بود
گفت چادر از سرم افتاد دستم بسته بود
پشت در، يك سوّم از سادات را آتش زدند
آيه اى از كوثرم افتاد دستم بسته بود
زير چشمان زن من جاى دست مرد بود
زير چشمانش وَرم افتاد دستم بسته بود
به گمانم ميخ را محكم نكوبيدم به در
در به روى همسرم افتاد دستم بسته بود